سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 9 سال و 16 روز سن داره

سید بردیا، بهونه زندگی ما

عروسی عموجان

1394/5/25 17:13
301 بازدید
اشتراک گذاری

توی پست قبلی گفتم که توی این مدت دو تا پروژه سنگین رو پشت سر گذاشتم.یکی از این پروژه ها عروسی یگانه عمو جانمان بود.از وقتی توی دل مامانم بودم مادرجانمان نگران این پروژه و بنده بودن..از بس که مادرجانمان آینده نگرند!! خلاصه مادرجان ما همه حالات من رو توی عروسی تصور کرده بود به جز آروم بودنم رو..اما من کمال همکاری رو با مادرم کردم..من که نمیخوام مادر اذیت بشه.بردن کالسکه به تالار ایده محشری بود..ما نیمی از جشن رو توی کالسکه در خواب کنار مامان طاهره به سر میبردم و مادر خیالش تخت تخت بود.موقع بیداری هم که آجی بهاره و غزاله و خاله مائده زحمت نگهداری منو کشیدن.البته قسمتی از جشن هم سری به تالار آقایون زدم که ببینم اونجا در چه وضعیتیه..اونجا پدرجان و دایی محمدرضا عهده دار بنده بودند..از همشون ممنونم.راستی من توی عروسی به همراه مامان جون و عمه خانم و مامانم رقصیدم.آخرای عروسی بود که دیگه خسته شده بودم و ساعت خوابم رسیده بود برا همین با مامانم زودتر به خونه رفتم و با خیال راحت خوابیدم..خلاصه عروسی عموجانمان هم به خیر و خوبی تموم شد..روز عروسی استرس از صورت خندون عموجان می بارید و مادرجانمان مدام دعا میکرد که عروس و دوماد امشب از جشنشون لذت ببرن آخه مامانم میگه که اونا فوق العاده از جشن عروسیشون لذت بردند و یکی از بهترین روزهای زندگیشون بوده..الهی که همه عروسا و دومادا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن و هیشکی از کرده ی خودش پشیمون نشه..از مراسم عروسی فقط یک عکس از بنده موجود هست که اینم قبل از رفتن به تالار گرفته شده..توی تالار هیشکی حواسش نبود که ی عکس از من بگیره از بس که شلوغ بود و کار بسیار

صبح عروسی در میوه شستن به همراه مامان جون و پدرجان نقش بسزایی داشتم.ملاحظه میکنید:

رنگهای جذاب شلیل و سیب منو به وجد آورده بود و کلی لذت بردم مخصوصا وقتی مامان جون مدام قربون صدقه ام میرفتخجالت

و هم اکنون سید بردیا هستم و آماده برای رفتن به جشن:

خب بالاخره من برادرزاده داماد هستم و نباید دست کمی از داماد داشته باشمخجالت

ما در کل چهار روز در سرزمین پدری بودیم .بسی بهمون خوش گذشت. روز چهارم شب به خونه رسیدیم..موقعی که خونه رسیدیم من از فرط خستگی وسط خونه خوابم برد..بالاخره این چهار روز در تدارک عروسی بودم و خستهچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آجي غزاله
27 مرداد 94 16:01
قربون داداش ناز خودم برم من كه انقده نازه اما خداييش در كمال ناباوري مامانت اون شب تو خيلي همكاري ميكردي داداشي
مامان سید بردیا
پاسخ
واقعاااااا
سمیه
2 شهریور 94 12:42
انشا الله دومادی خودت عزیززززززززم