سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 9 سال و 15 روز سن داره

سید بردیا، بهونه زندگی ما

ماجراهای سید بردیا(2)

1394/5/26 12:51
369 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها یاد گرفتم که غلت بزنم...اولش فقط ی غلت ساده بود که اصلا مادرم خطری احساس نمیکرد اما حالا این غلت زدنا کامل شده و قشنگ روی شکمم میخوابم..مدام باید مواظبم باشن که نکنه این غلت زدنا آسیبی بهم بزنه آخه هنوز نمیتونم کامل دستمو آزاد کنم

منم تا غلت میزنم و میام روی شکم مادرجانمان کتاب رو جلوی ما گذاشته و شروع میکنه به تعریف کردن داستانش:

آخه مادر من چرا اینقد عجله داری واسه کتابخوان کردن من..بزار ی کم بزرگتر بشم.اما خدایی رنگای این کتاب خیلی جذابه واسم.این کتابو خاله مائده و داداش پارسا از نمایشگاه کتاب واسم گرفتن..ممنون از همشون.داداش پارسا خودش کتابخونه میدونه چی واسم جذابترهآرام حالا کتاب خوندن ی طرف عکاسی کردن مادرجانمان ی طرف..ای بابا مادر من بیا بقیه داستانو بگو:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله فاطمه
27 مرداد 94 11:20
قربون دانشمند کوچولو
سمیه
2 شهریور 94 12:39
قربون اون چشات .تو همه کتابا رو میخونی مامانت عجله دارهوقشنگ درکش میکنم.سخت نگیر خاله