ماجراهای سید بردیا(2)
این روزها یاد گرفتم که غلت بزنم...اولش فقط ی غلت ساده بود که اصلا مادرم خطری احساس نمیکرد اما حالا این غلت زدنا کامل شده و قشنگ روی شکمم میخوابم..مدام باید مواظبم باشن که نکنه این غلت زدنا آسیبی بهم بزنه آخه هنوز نمیتونم کامل دستمو آزاد کنم
منم تا غلت میزنم و میام روی شکم مادرجانمان کتاب رو جلوی ما گذاشته و شروع میکنه به تعریف کردن داستانش:
آخه مادر من چرا اینقد عجله داری واسه کتابخوان کردن من..بزار ی کم بزرگتر بشم.اما خدایی رنگای این کتاب خیلی جذابه واسم.این کتابو خاله مائده و داداش پارسا از نمایشگاه کتاب واسم گرفتن..ممنون از همشون.داداش پارسا خودش کتابخونه میدونه چی واسم جذابتره حالا کتاب خوندن ی طرف عکاسی کردن مادرجانمان ی طرف..ای بابا مادر من بیا بقیه داستانو بگو:
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی