سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

سید بردیا، بهونه زندگی ما

دو ماهگی

و تو هرروز بزرگ و بزرگتر میشی ..به حرف زدن ها واکنش نشان میدهی..لبخند میزنی..و کاش من قدر این روزها و لحظه ها رو بدونم.. تو مثل فرشته ای هستی.. اومدی تا من بیشتر خودمو بشناسم...تا حس خوب مادری رو بچشم..تا بیشتر از همیشه قدر مادر و پدرم رو بدونم.. حرکاتت در تشک بازی غیر قابل وصف هستش..ترفندهایی که میزنی تا یکی از عروسک ها رو به خودت و دهانت نزدیک تر کنی..روز به روز حرکت دستها و پاهایت پیشرفت میکند.. و بالاخره میرسیم به واکسن دوماهگی...آخ که آدم چقد نگرانه و استرس داره..اما خدا رو هزاران مرتبه شکر که تو سالمی..واکسن دوماهگی رو با همراهی مامان جون و عمه میزنی..اونها چند روزی مهمون خونه ما بودن و ما تنها نبود...
3 مرداد 1394

اندر احوال اولین ماه زندگی سید بردیا

سکانس اول: روزهای اول گیج بودم..روزهای بعد خسته و این روزها ذوق زده...8 روزه بودی که گیره نافت افتاد..نافت به تصمیم پدرت راهی مسجد شد که اگر افسانه ها درست باشد خداوند اولویت اولت در زندگی خواهد شد..دهمین روز تولدت با کلی نگرانی و استرس دکتر جراح ختنه ات کرد.هفته اول تولدت مامان جون به همراه مامان طاهره و خاله ها و عمه جان مراقب تو بودند..تو که فرشته بودی و همه عاشق تو..خاله سمیه و داداش پارسا هم پنج روزه بودی که به دیدنت اومدن..20 روز خونه باباعلی و مامان طاهره بودیم..بیست روزه بودی که برای اولین بار راهی سرزمین پدری ات بافق شدیم..اونجا هم همه پر از ذوق و شوق بودن برای دیدنت هرچه باشد تو نوه ارشد آقاجون و مامان جون هستی سکانس دوم: عا...
3 مرداد 1394

روز آغازت

پسر نازم...نمیتونی بفهمی که چقدر روزهای اخر بارداری خسته وبی رمق بودم وچقدر نگران ودلواپس ... طبق تاریخ سونوگرافی ها آخرین مهلت تولدت 9 فروردین بود..اما تا 22 فروردین طول کشید.. ترس از زایمان ..ترس از سلامتی تو وترس از هجوم بار سنگین مسولیت مادر شدن... ...پیاده روی های دو ساعته هرروز . مراجعات مکرر به بیمارستان..تو خیال آمدن به دنیا رو نداشتی.درون من برایت بهترین جا بود انگار...22 فروردین هم خودت نیامدی که اگر به خودت بودی میخواستی همانجا بمانی.. اما همه اینها با دیدن چهر ه تو  وخبر سلامتی تو به پایان رسید...ومن درست مثل یه پر سبک ورها شده بودم . . و این اولین عکسی بود که توی بیمارستان ازت گرفتم: ...
31 تير 1394

برای سید مادر، سید بردیا

امروز بعد از ماهها تونستم تصمیمم رو برای ساختن وبلاگت عملی کنم...خاله ها و دخترخاله ها مدام اصرار داشتند تا وبلاگت به راه باشه..یادم افتاد از اون موقع که به خاله سمیه اصرار میکردم برا آپ کردن وبلاگ داداش پارسا ... با تموم مشغله هایی که تو نازدونه ی من برام درست کردی اما دلم میخواد خاطرات تو رو بنویسم تا هیچ وقت فراموش نشه … ...
31 تير 1394