سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 9 سال و 16 روز سن داره

سید بردیا، بهونه زندگی ما

اندر احوال اولین ماه زندگی سید بردیا

1394/5/3 15:06
176 بازدید
اشتراک گذاری

سکانس اول: روزهای اول گیج بودم..روزهای بعد خسته و این روزها ذوق زده...8 روزه بودی که گیره نافت افتاد..نافت به تصمیم پدرت راهی مسجد شد که اگر افسانه ها درست باشد خداوند اولویت اولت در زندگی خواهد شد..دهمین روز تولدت با کلی نگرانی و استرس دکتر جراح ختنه ات کرد.هفته اول تولدت مامان جون به همراه مامان طاهره و خاله ها و عمه جان مراقب تو بودند..تو که فرشته بودی و همه عاشق تو..خاله سمیه و داداش پارسا هم پنج روزه بودی که به دیدنت اومدن..20 روز خونه باباعلی و مامان طاهره بودیم..بیست روزه بودی که برای اولین بار راهی سرزمین پدری ات بافق شدیم..اونجا هم همه پر از ذوق و شوق بودن برای دیدنت هرچه باشد تو نوه ارشد آقاجون و مامان جون هستیآرام

سکانس دوم: عاشق حمام رفتنی..آب بهت آرامش میده و بعد از حمام قیافه ات دیدنیه:

 

کم لبخند میزدی..تمام لبخنهایت در خواب بود و من در کنارت در انتظار لبخندی.این اولین لبخند تو بود که ثبت شد:

سکانس سوم: امان از دل دردهای لعنتی ...از 5 عصر تا 12 شب..بر دوش من و پدرت..لحظه ای آرامش نداری..خسته و کلافه میشم اما تو هیچ تقصیری نداری..این روزها عجیب علاقه داری تا در آغوش پدرت به خواب بروی..چه لحظه هایی که پدرت از فرط خستگی به خواب رفته و تو هنوز بیداری..

و این یکی از دفعاتی ست که بعد از سه ساعت گریه مداوم از دل درد به خواب رفتیخسته

سکانس چهارم: درست یک ماهه بودی که قضیه سرکار رفتن من جدی شد...چند بار با من تا یزد آمدی تا برای کار مهیا شوم..دلواپس بودم..برای تو..برای تنها بودنت..برای شیشه نخوردنت..3روز اداره رفتم//7 صبح تا 2 عصر...دیگه نرفتم...شاید یکی از تصمیمات مهمم توی زندگی بود..وقتی میومدم خونه همراه با تو گریه میکردم..نمیتونستم تو روی توی روزهایی که اوج وابستگیت به من بود تنها بزارم..نمیخواستم آسیبی که پدرت از نبودن مادر دیده و هنوز که هنوزه اون رو به یاد داره تو هم ببنی..اونجا بود که کمی از معنای مادری رو چشیدم..سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم..و نرفتم و از اون همه دلواپسی رها شدم..چه حس خوبی بود...اولویت زندگی من و پدرت تو هستی..هزاران بار ممنون از پدرت و پدر و مادرم برا حمایتشون..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)